شهر برازجان

برازجان شهرزیبای شهیدان  برازجان شهرعشق وشهرشیران

واژگان برازجانی - حرف ح

الف.م
شهر برازجان برازجان شهرزیبای شهیدان  برازجان شهرعشق وشهرشیران

واژگان برازجانی - حرف ح


حاج باقری: نوعی نخل و خرما که بیشتر از خارک (خرمای نورس) زرد رنگ و شیرین آن قبل از رطب و خرما شدن استفاده می شود.

حاجت بارون: باران خواهی، دعای همراه با نماز و مراسمات خاص که در صورت «پاکشی» و دیر شدن زمان بارش باران انجام می شود؛ مثل گلگلینو، گلیدار: به دوش کشیدن «سنگ آسک» (دست آس یا آسیاب دستی) توسط پیرزنی نابینا و رفتن به اماکن مقدسه مثل قدمگاه خضر نبی و نورعشرالا در برازجان و در شهرها و روستاهای دیگر دشتستان با مراسم های دیگر برای باران خواهی انجام می شود.

حاجت مرادی: حاجت روایی. این واژه را معمولا به فرزندانی که سال ها پس از نذر و نیاز و حاجت خواستن از خداوند به والدین عطا می شود می گویند که هفته حاجتی نیز گفته می شود؛ همچنان خوردن مقداری از اغذیه ای که به عنوان نذری توزیع می شود به قصد حاجت روایی که «مُروا» دادن می گویند و پس از خوردن به قاسم یا نذری دهنده نیز «مُروی هر سالت بو: عمل خیرت هر ساله تکرار شود» می گویند.

حاج علی جعفر: نام شخصی که بانی و سرپرستی مراسمات مذهبی و اعیاد و عزاداری اهل بیت نبوت به ویژه تاسوعا و عاشورای حسینی را در سال های قبل در مسجد دلگشا عهده دار بود که هنوز هم در مراسم دمام زنی (نوعی طبل) ابتدا ریتم نواختن آن با حاج علی جعفر چِق چِق تنظیم می شود. در محله دیگر برازجان نیز هیات عزاداری سنتی و دیرینه ی «نعش قجر» به سرپرستی «خال محلی»، (خالو محمدعلی) و سپس فرزند ایشان «غلمسین خال محلی» (مرحوم غلامحسین خادم پور) و چند سال فرزند ارشدشان مرحوم مشهدی محمد خادم پور سالیان متمادی و در مقاطع زمانی مختلف که ابتدای آن همزمان با حکمرانی سالم خان و دوران حکومت غضنفرالسلطنه در حسینیه ی سالمخانی برازجان بود به عهده داشتند که پس از تخریب حسینیه به واسطه قرار گرفتن در مسیر ادامه بلوار شریعتی و فوت بانی و متولیان هم اکنون به نام هیات ابوالفضل (ع) در مسجد جنت برگزار می شود.

حاج مالکی: نوعی نخل و خرما در دشتستان.

حاج ملایی: نوعی نخل و خرما در دشتستان.

حاجیون: ماه ذیحجه، چون در این ماه مسلمانان به مکه معظمه و مدینه منوره مشرف و مراسم حج به جا آورده و حاجی می شوند ماه قمری ذیحجه را ماه حاجیون (ماه حاجیان) می گویند.

حالت: بیماری صرع، تشنج و حالتی که در اثر حمله ی ناشی از ضایعه ی عصبی و مزمن و حملات متناوب دماغی در موقع حمله و غش در مریض مشاهده می شود.

حالتو: غشی، بیهوش گردیدن، کسی که دچار حمله ی صرع می شود. صرع زده، مصروع، صرعی و حمله ای مثال «مردک خُش حالتوه مو خو هلش ندادمه بفته زمین: آن مرد خودش غشی است من او را هُل نداده ام بخورد زمین.»

حالی: الف ـ چونکه، زیرا، برای این که؛ مثال: «بچه چقه وت می گُم نرو صحرا تو سرما حالی چیمون می زنتا: بچه چقدر بتو بگویم هوا سرد است بیرون نرو ممکن است سرما بخوری.»

ب ـ توجه، درک، فهمیدن؛ مثال: «حالیش نواوی: متوجه نشد» یا «خوت برو پاش گپ بزه بلکم حالیش واوی: خودت برو با او حرف بزن شاید متوجه بشود».

حال و دم: چاق و چله و فربه شدن. مثال: «نوم خدا او هوا وش ساخته حال و دم واویده: شکر خدا آب و هوا با او سازگار بوده چاق و چله شده.»

حال اومدن:

الف ـ دم آمدن چای؛ مثال: «چی کو ایسو بُنا کرده حال اومدن: چای حالا شروع به دم کشیدن کرده.»

ب ـ به هوش شدن، هوش خود را یافتن، از کسالت و کرختی بیرون آمدن و تر و تازه شدن که در دشتستان در هوای گرم تابستان پس از دوش گرفتن یا آبتنی با آب سرد و نوشیدن مایعات خنک معمولا این جمله بیان می شود. مثل: «اُما شنو کردُم حال اومدما: وقتی آبتنی کردم از کسالت بیرون آمدم» یا «شروت خاردُم حال اومدم ملهمُم تازه واوی: شربت نوشیدم از کرختی بیرون آمدم و گوشت بدنم تر و تازه شد.»

پ ـ چاق و چله و فربه شدن. مثال: «مُرخل بسکه دونه خاردنه حال اومدنه: مرغ ها از بس دانه خورده اند چاق و تپل شده اند.»

حاصل: محصولات کشاورزی. مثال: «اُمسال تغرق تموم حاصل چهاوه چول کِرده: امسال تگرگ همه ی محصولات (چاه آب) مزرعه را خیلی خراب کرده.»

حاضری: قسمتی از شیربها و مهریه ی عروس که توسط داماد به صورت پول نقد، طلا و جواهرات یا ملک و اسباب اثاثیه منزل پرداخت و مابقی مبلغ توافقی و تعیین شده عندالمطالبه را غایبی و «پشت قاغذی» (پشت کاغذی) می نامند.

حب: قرص دارویی، ماده ی دارویی جامد که برای سهولت بلع آن را به صورت گلوله ای کوچک در می آورند. مثل: «حب سردرد، حب ِ کُم رووک: قرص سردرد و قرص اسهال».

حب: کلوخه قند، قسمت کوچک قند که به صورت قند شکسته و مکعب باشد؛ حب قند.
حُبانه: خُمره کوچک آب، نیم خُمره، خُمچه و خمره ای که دهانه آن باز و قاعده ی آن باریک و به شکل گلدان است.

حبو: مخفف حبیب نام مردانه.

حُجت گرفتن: بهانه جویی، بهانه طلبی، تقاضای چیزی را کردن و اصرار برای خواسته ای مثال «دخترو شو نصف شو وم حُجت بیگک گُرفته: آن دختر نیمه شب بهانه ی عروسک گرفته.» یا «حُجت بنی اسریلی گُرفتن» که اشاره ای به بهانه جویی قوم بنی اسراییل از حضرت موسی (ع) است.

حُجو: مخفف حجت، نام مردانه.

حجومت: حجامت، خون گیری از بدن به طریقی که با تیغ مخصوص قسمتی از پشت را در میان دو استخوان کتف برش داده با ابزار مخصوص (شاخ حجامت) قسمت های بریده شده ی پوست را می مکند و به مقدار کافی خون از بدن خارج می کنند.

حروم: نجس، پلید، ناپاک و متضاد پاک و طاهر.

حروم واویدن: حرام شدن. الف ـ عادت ماهانه زنانه، قاعده گی، جنب شدن در خواب یا بیداری قبل از غسل و تیمم.

ب ـ نجس شدن مثل «ای قده لواست پشنگه خارده حروم واویده برو شی او حلالش که: اگر به لباست ترشح خورده نجس شده برو زیر آب آن را طاهر کن».

پ ـ مردار شدن و ذبح غیر شرعی حیوانات و پرندگان حلال گوشت و وجود لکه ی خون در تخم مرغ و تخم پرندگان دیگر.

حسن آواد: حسن آباد یکی از روستاهای بخش مرکزی شهرستان دشتستان که در 5 کیلومتری جنوب برازجان قرار دارد. این روستا توسط حاج حسن رجبی معمور که به همین دلیل به حسن آباد معروف شده.

حسن غلملی: نوعی نخل و خرما که اولین بار توسط شخصی به نام حسن فرزند غلامعلی در دشتستان کاشته و تکثیر شده.

حسن لوری/ حسین لوری: دو نوع نخل و خرما که به وسیله ی این دو برادر در دشتستان کاشته و تکثیر شده.

حسن ندوم: حسن نظام، نام روستایی در حوالی زیارت از توابع دشتستان که در سال های اخیر به شهرستان بوشهر ملحق شده.

حسو/ حسنو: مخفف حسن نام مردانه.

حسوت/ حسیت: حسود، بخیل، کسی که زوال نعمت دیگران را بخواهد؛ رشک برنده، بدخواه.

حسین آواد پنهی: حسین آباد پناهی، روستایی از توابع دهستان ارم بخش ارم شهرستان دشتستان.

حسین کُیدی: نوعی نخل و خرما که اولین بار توسط شخصی به نام حسین قایدی در دشتستان کاشته و تکثیر شده.

حظرات: طایفه، مثل «حظرات کُیدل: طایفه قایدی ها»، «حظرات سادات: طایفه سیدها»، «حظرات آنگرل: طایفه آهنگران»، «حظرات چارودارل: طایفه چهارپا داران»، «حظرات نجارل: اقوام نجارها»، «حظرات بوو الی یل: طایفه بابا علی ها».

حقّا: حقیقی، واقعی، متضاد ناتنی. مثل «عامو حقا: عموی حقیقی»، «خالو حقا: دایی حقیقی»، «ککی حقا: برادر تنی»، «دِدی حقا: خواهر تنی».

حُکیت: حکایت، نقل کردن مطلب و داستان، قصه و سرگذشت. مثل «ورم بی شی تا یه حُکیت خاشی سیت بگم: کنارم بنشین تا یک مطلب بامزه ای را برایت بگویم.»

حکو/ حکیمو: حکیمه نام زنانه.

حُکماً: حتماً، یقیناً، قطعاً، به راستی.
در شماره ی قبل واژگان متداول برازجان، واژه ی حضرات، حظرات تایپ شده بود که بدین وسیله اصلاح می گردد.

حلاوب: نوعی نخل و خرما در دشتستان.

حلال بیدی: حلالیت خواستن، حلالی طلبیدن، تقاضای عفو از اطرافیان به هنگام احتضار و بیماری سخت و مسافرت یا سفرهای زیارتی به ویژه حج. مثال در پاسخ به این سوال که کجا رفته بودی؟ گفته می شود: «والا هُمسادمون نخاش سخت بی رفتیدُم وش حلال بیدی بطلوُم: خداییش همسایه امان سخت بیمار بود، رفتم عیادتش که از او حلالیت بخواهم.»

حلال کِردن:

الف ـ آبکشی و طاهر کردن هر چیز نجس شده پس از شست و شو.

ب ـ غسل کردن.

پ ـ بخشیدن طرف مقابل پس از ارتکاب هر عملی که باعث رنجش، دلخوری و یا ضرر و زیانی به او شده. مثل: «پاره ی دلمه خین کِرد اما مو سی محض خدا اووه حلال کردُم: خیلی دلم را خون کرد اما من به خاطر رضای خدا او را بخشیدم».

ت ـ وظیفه و مسئولیتی را به انجام رساندن. مثال: «مو دیگ پسین رفتُم مجت فاتحه، خُمه حلال کردم دی سی هفته ش نمی ترم برُم: من دیروز عصر رفتم مسجد در مجلس ختم انجام وظیفه کردم ولی برای هفتمین روز او نمی توانم شرکت کنم.»

حلمت: حمله، یورش، آهنگ جنگ کردن و هجوم بردن. مثل: «سِگل همه هلی وم حلمت اُوردن: سگ ها از همه طرف به من حمله ور شدند» یا «انگاری سگ هار حلمت اُورد: مثل سگ هار حمله ور شد.»

حلاج: علاج، درمان، مداوا کردن، چاره و تدبیر. مثل: «تو خشم پهنه که یه موچی افتاده تو مرخل که حلاج نداره: توی محله شایعه شده که مرغ ها به نوعی بیماری مسری مبتلا شده اند که درمان ندارد.»

حلوا:

الف ـ خوراکی که معمولا به وسیله آرد، روغن، شکر و مواد دیگر تهیه می کنند.

ب ـ نوعی ماهی در خلیج همیشه فارس به نام حلوا سفیدو.

حلوا پسکی: نوعی حلوا که خرما را در آرد بو داده با کمی روغن و گاهی ماست چنگ می زنند. (حلوی خرمی) حلوای خرمایی هم می گویند.

حلوا سی یو:

الف ـ داری جلو، نوعی حلوا که از آرد، روغن، شکر و چهل نوع ادویه و تخم سبزیجات مختلف تهیه می شود. از این حلوا برای تقویت زائو و همچنین رفع خونریزی زیاد عادت ماهانه بانوان استفاده می شود.

ب ـ نوعی ماهی در خلیج همیشه فارس به نام حلوا سیو؛ ماهی حلوا سیاه.

حلوی آردی: آرد را در روغن بو داده، به آن محلول آب شکر اضافه می کنند. پس از کمی تفت دادن، حلوا آماده می شود و به آن آرد روغن هم می گویند. سال های قبل نوعروسان روز بعد از عروسی از کودکانی که به دیدنش می آمدند با این حلوا پذیرایی می کردند.

حلوی انگشت پیچ: نوعی حلوا که با آرد، شکر و روغن به طور مساوی و مقدار کمی گلاب یا زعفران تهیه می شود؛ طرز تهیه این حلوا به این صورت است که ابتدا آرد را در روغن بو داده و در محلول آب شکر و کمی زعفران یا گلاب می پزند تا به روغن بیفتد. این حلوا چون کش می آید و می توان آن را دور انگشت و یا چنگال پیچید به حلوای انگشت پیچ معروف است.

حلوی بندووا: این حلوا تشکیل شده از ماده خمیری شکل به نام بندووا که برای تهیه روغن محلی آرد را در کره جوشان می ریزند. آرد، ذرات دوغ را از لا به لای کره جذب نموده و ته نشین می شود. مقداری خرما به به این ماده خمیر شکل مخلوط کرده و چنگ می زنند تا حلوای بندووا به دست آید.

حلوی پشت کمچه: طرز تهیه این حلوا این است که آرد را در روغن فراوان بو داده و خرما را در آن ریخته با «کمچه» (چمچه: ملعقه کفگیر کوچک) آن قدر به هم می زنند تا به روغن بیفتد و ریز ریز شود.

حلوی  راشی: حلوا ارده؛ طرز تهیه: ابتدا شیره خرما را در ظرفی کروی که ته آن گود و مقعر (پاتیل مخصوص) با شعله کم حرارت می دهند تا کاملا سفید شود؛ آنگاه مقداری مناسب ارده (عصاره کنجد بو داده) به آن می افزایند و آن قدر به هم می زنند تا کاملا متلاشی شود.

حلوای سنگک: دشو= شیره خرما را با حرارت کم آن قدر به هم می زنند تا کاملا سفید شود، پس از سرد شدن سفت می گردد.

حلوی شکری: حلوای شکری؛ آرد گندم را در روغن بو داده به آن آب و شکر اضافه می کنند؛ پس از کمی جوشیدن آماده می شود.

حلوی نونک: همان حلوای سنگک است که قبل از سرد شدن آن را با ضخامت کم در سینی می ریزند و روی آن کنجد بو داره فراوان می پاشند.


نویسنده:حسین برازجانی


موضوعات مرتبط: فرهنگ لغت برازجان
برچسب‌ها: واژگان برازجانی , فرهنگ لغات برازجان , دیکشنری برازجان , معنی کلمات برازجانی

تاريخ : جمعه بیست و یکم تیر ۱۳۹۲ | 14:40 | نویسنده : الف.م |
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.